مراد بتول (روحی) عربها و ترکها ما کوردها را با دو نام تاریخی ماندگار خطاب کردهاند: «طایفه من الجن» و «ترکهای کوهی». از اولی قرنها و از از دومی دست کم یک قرن میگذرد. حال نام تازهبار دیگری هم رسیده است، اما نه در خورجین کاروانهایی که از راههای دور با کولهباری از «حدیث» آمدهاند تا با خود «خراج» خلیفه را برگردانند، و نه حتی سوار بر لوریهای و بمب افکنهای مدرنی که از آنکارا به درسیم و حکاری اعزام شدهاند تا با خود «مدرنیته» و «پیشرفت» بیاورند. این بار یک چپ مرکز گرای ایرانی بعد از چند دهه پژوهش و واکاوی کتب مختلف مارکسیستی با اسم شهرآشوبی باز گشته است، اسمی که میتواند حتی محدثین خلیفه و ژنرالهای آتاتورک را حیرت زده بکند: محمد مالجو، پژوهشگر مارکسیست، هراسان از کمرنگ شدن «حضور دولت در مرزها»، نیروهای سیاسی مناطق پیرامونی شده را «گرگهای حاشیهنشین» و «کفتارهای ژئوپولتیک» نامیده است. پس از قیام «ژن، ژیان، ئازادی» که همارز با مسالهی «جنسیت»، مسالهی «ملیت» را هم به کانون سیاست مردمی بازگرداند، بخش زیادی از چپهای ایرانی کم کم تعارفها را کنار گذاشتند، و در روندی پیوسته، اما نه الزاما آهسته، خیمه و خرگاه نظریشان را به صحاری ایرانشهر منتقل کردند. قیام ژینا و بویژه شکوه جنبش کوردستان برای آنها یک اضطراب معرفت شناسانه که نه، اضطرابی هستی شناسانه ایجاد کرد: آنها متوجه شدند که «روشنفکران بیمردم» هستند، روشنفکرانی که وهم رهبری سراسری را در سر میپرورانند، اما در عمل حتی نمیتوانند دو نفر را در محلههای خودشان سازماندهی بکنند. در این فضای جدید آنها با سرعتی خیره کننده تفاوتهای خود را با برادران ناسیونالیستشان از دست دادند، به سراب «تمامیت ارضی» خیره شدند و به دشمنی با جنبش کوردستان روی آوردند. جنبش کوردستان دستگاههای فکری و نظری آنها و تصور یکدست و تر و تمیز آنها از ایران به عنوان یک کل سیاسی را به هم ریخت. آنها به جای فهم این جنبش ترجیح دادند با خشونت گفتمانی، آن را اگر نه ساکت، که بیاعتبار بسازند. در این فضا بخش زیادی از چپهای مرکزگرا در میانهی ریگزارهای «ایرانشهر»، واحهی دلپذیری برای خود تاسیس کردند شاید که بتوانند در میان مخاطبین ایرانشهر، مردمی برای خود دست و پا بکنند. آنها نه چندان هنرمندانه، تلاش کردند تا ناسیونالیسم ایرانی را با شعارهای عدالتخواهانه رنگ بکنند. آنها نتوانستند با این بزک و دوزک کردنها مردمی گرد خود جمع بکنند، اما در عمل چنان دوزی از تکثرستیزی و بویژه کوردهراسی را وارد بحثهای خود کردند که مرزهای آنها با ناسیونالیسم ایرانی کم کم رنگ باخت. من این بنای جدید را «سوسیالشهر» مینامم: بنایی که فونداسیون و ستونهای نگهدارندهی آن همان ایرانشهر است، اما اینجا و آنجا با نمادهای عدالتخواهانه تزیین شده است. احتمالا معمار اصلی این واحهی سوسیالشهری محمد رضا نیکفر باشد، اما رفقای ایشان در سایت «نقد اقتصاد سیاسی» نیز در تاسیس و تثبیت این واحه کم همتی نکردهاند. حال به نظر میرسد که ساکنین این واحه، طاقت این سطح از غربت را نیز ندارد و میخواهند حصارهای اطراف خود را بردارند و با خود ایرانشهر یکی شوند. آنها که پس از قیام ژینا پشت خاکریز «نقد هویت طلبی»، سنگرهایشان را به ناقدین «تجزیه طلبی» نزدیک کرده بودند، حال احتمالا به این نتیجهی منطقی رسیدهاند که برای تارومار کردن جنبش کوردستان بهتر است که از تقسیم قوا بین چپ و راست پرهیز کرد و اصولا سنگرها را باید یکی کرد. در چنین شرایط جنگیای است که مالجو در یک نامگذاری گویا نیروهای غیرمرکزگرا را نیروی پنجم زمین جدید سیاست در ایران مینامد (استعارهی ستون پنجم فراموش نشود): «گرگهای حاشیهنشین»ی که در «کمین دولتی نیمه جان» هستند و «کفتارهای ژئوپولتیک»ی که بوی «مرکز رو به تلاشی» به مشام آنها خورده است. این نامگذاریها، که قاعدتا باید مخاطب آن مشخصا جنبش کوردستان باشد (هر چند که مالجو آنقدر صداقت روشنفکری نداشته است که آن را تصریح بکند)، نه تنها مرزهای تخیل فرشگردیها را کیلومترها پشت سر میگذارد، در عمل گوی سبقت را از اتاقهای فرماندهی نیروهای امنیتی رژیم نیز میرباید. اگر که در فردای قیام ژینا در دل چپ مرکز گرای ایرانی گفتمان سوسیالشهری متولد شد، حال در فردای جنگ ۱۲ روزهی دو اهریمن جمهوری اسلامی ایران و اسرائیل این گفتمان دارد وارد دالانهای نهادهای امنیتی میشود، شاید که آنجا بتواند مردمی برای خود دست و پا بکند. چپ مرکزگرای ایرانی که پس از قیام ژینا در سنگر ایرانشهر سیدجواد طباطبایی پناه گرفت، حال به این نیز بسنده نمیکند، میخواهد خود را به پشت خاکریزهای سپاه قدس برساند و از آنجا به وضعیت جدید ایران نگاه بکند. آنها به خانهای آشنا بازگشتهاند، همان خانهای که پس از انقلاب ۱۳۵۷ حزب توده تصور میکرد سقف آن برای همیشه بالای سر او خواهد ماند. اگر به موضوع نامگذاریها بازگردم، ما کوردها اسم ممنوعهی تاریخ مدرن خاورمیانه بودهایم و هستیم. ما بر آشوبنده هستیم، نفس حضور ما در میدان سیاست و تاریخ، انکار آن چیزی است که قواعد پذیرفته شدهی ملی و بینالمللی نامیده میشود، ما انکار مرزهای ملی موجود هستیم. ما، یا دست کم بخش معنیداری از ما، خوشحال هستیم از این توان برآشوبندگی. ما تا همیشه و تا تحقق خواستهای ملی و مردمیمان به رویای برچیدن این مرزهای ملی که سرزمینهای ما را شقه شقه کرده است پایبند خواهیم کرد و نامگذاریهای روشنفکری مرکز ما را مرعوب نخواهد کرد، همان طور که گلولههای مرکز نکرده است. تاریخ مدرن خاورمیانه با تاریخ اشغال کوردستان گره خورده است و بر خلاف آنچه که مالجو و رفقایش دوست دارند تخیل بکنند، تاریخ این اشغال دقیقا همپوشان است با تاریخ شرایط ژئوپولتیکی که از دل آن، و با سیاستهای استعماری اروپاییها، دولت-ملتهای متمرکز سرزمینی و از جمله ایران پدید آمدند. پیش از این تحولات، دولتی که در تهران مستقر بود، حوزهی اقتدارش تا حرم شاه عبدالظیم هم نمیرسید، از دل این تحولات بود که تهران توانست «ممالک محروسه» را اشغال بکند. آن کفتاری که شرایط ژئوپولتیک برای او سفره مرگ گشود، و اقتدار آن را از حرم شاه عبدالظیم تا کرانههای مدیترانه و دریای سرخ بسط داد، اتفاقا آن چیزی است که «دولت-ملت متمرکز ایران» نام دارد. با این حال اندیشیدن به سیاست رهایی بخش مستلزم درگیر نشدن با جدلهای بی اساس و نامگذاریهای روشنفکری مرکزگرا است. اگر نیروهای روژئاوا در آغاز دههی پیش به جای خودسازماندهی و تشکلیابی برای دفاع از زندگی در شهرها و روستاهای خود، انرژی خود را صرف جدال و جدلهای نظری بیحاصل با چپهای دمشق کرده بودند، آنها نیز اکنون به مانند همان چپهای مرکز نشین چارهایی بجز دخیل بستن به حرم احمد شرع نداشتند. ما در روژهلات کوردستان به این درس تاریخی وفادار خواهیم ماند، کما اینکه میدانیم که روشنفکران مرکز (چپ و غیر آن) الزاما مردم معینی را نمایندگی نمیکنند. پس به جای حرام کردن انرژی سر اینکه نحلههای مختلف این روشنفکری، و بویژه نحله پساژینایی «سوسیالشهر» دارد «چه میگوید»، باید خیابانهای مرکز را رصد بکنیم که دارد «چه میکند». بر خلاف قصهپردازیهای انتزاعی نحلههای مختلف این روشنفکری، صدای خیابان و صدای مردم به پیچیدگیهای زندگی واقعی، به ما، نزدیکتر است. هنوز طنین محله اکباتان که فریاد میزد «تهران کوردستان شود، ایران گلستان شود» در گوش ما میپیچد، طنینی که باطلالسحر اباطیل «چپ مرکزگرای بیمردم» است.